غزل جوووونیغزل جوووونی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

(◕‿◕) غزل جون دردونه مامانی و بابایی (◕‿◕)

بازی با غزلک

به نام خدای مهربونم امروز میخوام از بازی کردنهای این روزها با غزلی بگم براش عزیز دل مامان خیلی خوب بازی میکنی و خیلی قشگ به توضیحاتم برای انجام بازی گوش میدی ... بیشترین هدف در انجام این بازی ها بالا بردن قدرت تمرکزه... هماهنگی چشم و دست و ... عکس چند بازی که با هم انجام دادیم رو برات به یادگار میذارم...                                                       ...
7 شهريور 1396

Sorry

به نام خدای خوبم امروز بی خوابی زده به سرم نماز صبحمو خوندم و بازم اومدم برات بنویسم یه خاطره جالب برات بنویسم از sorry... چند روز پیش بعد از تموم شدن کلاس زبان رفتیم باهم یه دوری بزنیم و حال و هوا تازه کنیم از کنار ایستگاه سواری ماشین های کرایه ای میگذشتیم... راننده ها برای جلب توجه مسافرها داد میکشیدن... ساااااری..... سااااااری.... سااااااری... یهو از من پرسیدی... مامانی چرا این اقاها همشون متاسفن؟؟ من متوجه نشدم و ازت پرسیدم... جانم مامان متوجه نشدم؟؟شما گفتی اخه همشون داد میکشن میگن متااااسفم.... )معنی sorry( وااای خدای من .. نتونستم جلوی خنده ام و بگیرم سعی کردم برات توضیح بدم مادر که اون sorry ...
5 شهريور 1396

دلنوشته مادری

به نام خدای خوبم امروز 5 شهریور 96 مینویسم برای دخترم غزلکم دیروز اخرین جلسه از ترم اول کلاس زبانت بود و من پر از شور و شعف بودم برات که دختر یکی یه دونه ما بزرگ شده و کلاس میره مثل همیشه صبور بودی عزیزم با هر خوشی و ناخوشی که بود تونستی ترم اول و تموم کنی اوایلش برات تو کلاس موندن یه جوّ نا آشنا بود همش میومدی بیرون از کلاس و دنبالم میگشتی ولی بعد چند جلسه به کلاس و بچه ها و مربی هات عادت کردی خیلی خوب باهاشون ارتباط برقرار کردی الان دیگه آنا و انتی و میکی و دوستهات شدن حرفهای روزمره ات با عروسکهات کلی در موردشون حرف میزنی از کلاست برام میگی من کلی ذوق میکنم امروز که برات مینویسم 4 سال و 2 ماه و 1 روزت شد...
5 شهريور 1396
1