غزل جوووونیغزل جوووونی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

(◕‿◕) غزل جون دردونه مامانی و بابایی (◕‿◕)

دلنوشته مادری

1396/6/5 4:56
377 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای خوبم
امروز 5 شهریور 96
مینویسم برای دخترم
غزلکم دیروز اخرین جلسه از ترم اول کلاس زبانت بود
و من پر از شور و شعف بودم برات
که دختر یکی یه دونه ما بزرگ شده و کلاس میره
مثل همیشه صبور بودی عزیزم
با هر خوشی و ناخوشی که بود تونستی ترم اول و تموم کنی
اوایلش برات تو کلاس موندن یه جوّ نا آشنا بود
همش میومدی بیرون از کلاس و دنبالم میگشتی
ولی بعد چند جلسه به کلاس و بچه ها و مربی هات عادت کردی
خیلی خوب باهاشون ارتباط برقرار کردی
الان دیگه
آنا و انتی و میکی و دوستهات شدن حرفهای روزمره ات
با عروسکهات کلی در موردشون حرف میزنی
از کلاست برام میگی
من کلی ذوق میکنم
امروز که برات مینویسم
4 سال و 2 ماه و 1 روزت شده
چند روز پیش از طرف یه مهد برام پیام اومد...
که دختر شما باید برای مقطع پیش دبستانی ثبت نام بشه
البته برای امسال اجباری نیست

ولی از سال بعد باااید برای مقطع آمادگی ثبت نام بشه
و چه بهتر یک سال زودتر بره تا برای سالهای بعد آماده تر باشه
و من مدتی طول کشید تا این پیام رو هضم کنم
اخه باورم نمیشد دختر ناز دونه ام که یه روزی 3 کیلو بوده و اومده بوده تو بغلم
حالا اینقد بزرگ شده که باید راهی پیش دبستانیش کنم
با مشورت بابایی به این نتیجه رسیدیم که امروز بریم به اون مرکز سر بزنیم و اطلاعات بگیریم
اگه صلاح دونستیم برای ثبت نامت اقدام کنیم
تو دلم غوغاییه...
از هیجان و شور و اشتیاق...
که روزهایی قراره پاره تنم و چند ساعتی راهیه مدرسه کنم
همیشه برات آرزوهای خوب و قشنگ دارم عزیزم
تو پاره تن من و خودِ خودِ وجودِ منی
برای خوشبختی و خوشحالی تو هر روز و شب دعا میکنم
همیشه اینو بدون که ..
مامانی و بابایی تا همیشه عاشقت هستن
و از ته وجودشون دوستت دارن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


عکس های بالا رو از سرزمین مادری ام گرفتیم
کنار باغمون... شالیزارهای خوشرنگ و مخملی...
همیشه بخندی عزیزم

خدایا شکر

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابایی غزل جون
2 دی 96 21:31