گزارش روز.... 10/اسفند 1392
گزارش روز.... 10/اسفند 1392
امروز یه اتفاق جالبی افتاد که دلم نیومد ننویسم
عصری که همسری اومد خونه غزلک بیدار بود و مثل همیشه با دیدن بابایی کلی ذوق کرد و بال بال زد ...
بابایی که اینجور مواقع از خود بی خود میشه و هیچکس و جز دخترشو نمیبینه انگار...
خلاصه این پدر و دختر کلی با هم بازی کردن
و خندیدن انگار نه انگار که منم هستم!!!!!!!
بعدش بابایی یه پتو دور دخملی پیچید و بردش بیرون
اولین باری بود که بدون من میرفتن
رفتن خونه مادر جونی و یه سری هم به عمه هاش زدن و برگشتن
وقتی برگشتن بازم بازی هاشون ادامه داشت تا اینکه همسری خواست برا کاری بره بیرون...
حال غزل دیدنی بود با چشماش دنبال بابایی میکرد و به محض اینکه پدرش به در نزدیک میشد میزد زیر گریه اونم چه گریه اییی...
بابایی برمیگشت و باهاش بازی میکرد و بازم که قصد رفتن داشت بازم گریه غزل خانم بلند میشد و اینکار سه چهار بار ادامه داشت...
من و همسری از اینکارش هم میخندیدیم هم تعجب میکردیم...
شنیده بودم که بچه ها واسه رفتن باباشون گریه میکنن ولی فکرشو نمیکردم غزل به این زودی ها وابستگی شو به پدرش نشون بده...
این هم از اولین های نه ماهگی دخترم...