اول مهر 96
امروز اول مهر ماه سال 96 یک روز خاص برای ما بود
روز رفتن به پیش دبستانی غزلکم
حس عجیبی از شب قبلش تو خونه بود
همه ما یه جورایی استرس مخفیانه در خودمون داشتیم
از بابایی که نزدیک اذان صبح تو خواب از مدرسه غزلی ازم میپرسید
از غزلی که ساعت 5 صبح از خواب بیدار شد
و گفت مامانی پاشو بریم مدرسه دیر شد
منم که دیگه از خودم نگم
فکر نکنم کل شب دو ساعت هم خوابیده باشم
خلاصه بالاخره صبح شد و ما راهی مدرسه شدیم
بابایی به خاطر کارش نتونست همراهیمون کنه
ولی دقیقه به دقیقه به صورت آنلاین ازم گزارش میخواست و هی میگفت عکس بفرست ببینم چی کار میکنه دخترم
بر خلاف تصورم خیلی رااااحت پذیرفتی
و من با خیااال رااحت از مدرسه اومدم بیرون
ولی برای اطمینان همون دور و اطراف پرسه میزدم تا نکنه برام زنگ بزنن و بگن غزلی شما رو میخواد
اما هیچ زنگی در کار نبود و دتری ام تا ساعت 12 و نیم خیلی راحت کنار دوست هاش موند️️
خداروشکر....
چند تا عکس از امروز به یادگار میزارم
البته فعلا عکس ها بدون لباس فرم مدرسه هست
انشالله تا هفته بعد لباس فرم هم اماده میشه و عکس های خوشکلتر از دتری ام میزارم براش
غزل عزیزم
این دوره از زندگی ما خیلی سخت و خشن داره طی میشه
مخصوصا برای بابایی عزیز
ولی به عشق وجود تویه عزیز که همه زندگی ما هستی همه این سختی ها برامون آسون میشه
برای آینده و موفقیت و شادی و سربلندی تو من و بابایی حاضریم سختی های بیشتر رو هم تحمل کنیم
در عوضش در آینده از دیدن موفقیت های تو کیف کنیم و لذت ببریم
پس تا وقتی ما کنارت هستیم فقط شاااد باش و زندگی کن
همه جوره کنارت هستیم
تو عشق و ثمره زندگی من و بابایی هستی
دوستت داریم