این روز های غزل خانمی در هفت ماهگی
امروز میخوام از این روزهای غزلکم بگم...
امروز که دارم این مطلب و میذارم دختر گلم رفته تو هشت ماه...
دخترکم خیلی پیشرفت کرده...
حرف زدنش خیلی بهتر شده!!!
وقتی بیدار میشه شروع میکنه به حرف زدن و براش هم فرقی نداره صبح خیلی زوده یا نصفه شب!!!
و اگه محلش نذاریم و باهاش بازی نکنیم کار به جیغ و فریاد میکشه!!!
دیگه این روزها بابایی ساعتشو برا بیدار شدن کوک نمیکنه آخه غزل خانمی صبح ساعت 7 خودش بیدار میشه و مارو هم بیدار میکنه!!!!
این روزها دخترم تقلا میکنه که چهار دست و پا راه بره ولی هنوز موفق نشده...
ولی روروک سواریش عالیه
در حد مسابقات رالی!!!!
دیگه از دستش گلدون ها و میز عکس ها و میز عسلی ها در امان نیستن!!!!
شصت پا خوردنش که همچنان ادامه داره و خارش لثه هم که بیشتر تر شده...
ما هنوز هم منتظریم که مروارید کوچولوش جونه بزنه...
دالی بازی رو خیلی دوست داره... از خنده ریسه میره و دل مارو می بره...
این روزها بهتر با بقیه ارتباط برقرا میکنه و دیگه نمیترسه وبغل بقیه هم میره...
خیلی خیلی خوش خنده دخترم و باخنده هاش کلی دلبری میکنه...
کتاب خوندنش خیلی پیشرفت کرده از خوردن صفحات کتاب رسیده به چنگ زدن و پاره کردن!!!!
و ما همچنان منتظریم تا بالاخره متوجه بشه که کتاب برا خوندنه نه خوردن و چنگ زدن و پاره کردن...
نفس مامان , باباییشو خیلی دوست داره تا صدای باباییشو میشنوه در هر حالتی که باشه میخنده و دنبالش میگرده و بعدش دست و پا میزنه که بابایی بغلش کنه ...
فسقلی از حالا بلد شده خودشو واسه پدرش لوس کنه...
این عکس غزل جون آخرین عکس از هفت ماهگیه
اینجا خونه پدر جونیه
پدر جون و مادر جون و زن عموی غزل خانمی رفته بودن کربلا...
الان تو راه برگشت هستن و ما هم منتظریم که از فرودگاه بیان خونه...
تاریخ عکس : 3/بهمن/1392