روزی پر از درد و بیقراری...
برای دخترکم...
امروز 4 اردیبهشت بود و فردا غزلکم وارد یازدهمین ماه زندیگش میشه
ولی من امشب اصلا حالم خوب نیست یعنی از صبح اینجوری ام
سر درد دارم و تمام بدنم درد میکنه انگار از کوه بالا رفتم تمام پاهام گرفته و بدنم کوفته هست نای نشستن ندارم .همه اینها یه طرف امروز حال تو از من بدتر بود...
بیقراری هات خیلی زیاد شده یه دندون سمت چپ پایین جونه زده و داره در میاد و خیلی اذبتت میکنه
از صبح کلافه بودی خواب به چشم های نازت نمی اومد.تازه تونستم با هزار مکافات بخوابونمت...
بابابیی بیچاره از صبح از کارش زده بود و تورو بیرون میبرد و باماشین دورت میداد تا یکم آرومتر شی
از دیروز به جز شیر هرچی میخوردی بالا میاوردی میدونستم گرسنه ای ولی نمیتونی غذا بخوری
و این بیشتر اذیتم میکرد
سرما خوردگی و ابریزش بینی وادرار سوختگی و اسهال هم بهشون اضافه شده بود....گریه های سوزناکی میکردی که دل سنگ و به درد می اومد..
فکر نمیکردم واسه دندونت تا این حد اذیت بشی و بیحالی و مریضی خودمم هم باعث شده بود تا نتونم درست و حسابی بهت برسم.
در عوضش باباییی مث همیشه با مهربونی هاش کنارمون بود همش تورو بیرون میبرد و پیشت بود باهات بازی میکرد تا من استراحت کنم و یکم بهتر شم
دست گلش درد نکنه ایشالله جبران کنیم براش
دیگه توان نشستن و نوشتن ندارم غزلکم امیدوارم فردا که ار خواب بیدار میشی همه دردها و بیقراری هات تموم شده باشه و بازم مث همیشه با شیطونی هات و خنده هات برا ما دلبری کنی
عزیزکم من و بابایی خیلی دوستت داریم