غزل جوووونیغزل جوووونی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

(◕‿◕) غزل جون دردونه مامانی و بابایی (◕‿◕)

غزل خانم سوار بر توپ جنگی!!!!!!

روز 23 اسفند ماه در محلِ پدری غزل یادواره شهدا برگذار شد اولِ محل توپ جنگی و سنگر و پرچم گذاشته بودن ما هم که همیشه دوربین به دست...!!!! با دیدن این صحنه بساطمون حسابی جور شده بود...!!!! این هم از عکس ها... این هم غزل خانم با استتار کاملا حرفه ای...!!!! ...
27 اسفند 1392

گزارش روز.... 10/اسفند 1392

گزارش روز....   10/اسفند 1392 امروز یه اتفاق جالبی افتاد که دلم نیومد ننویسم عصری که همسری اومد خونه غزلک بیدار بود و مثل همیشه با دیدن بابایی کلی ذوق کرد و بال بال زد ... بابایی که اینجور مواقع از خود بی خود میشه و هیچکس و جز دخترشو نمیبینه انگار... خلاصه این پدر و دختر کلی با هم بازی کردن و خندیدن انگار نه انگار که منم هستم!!!!!!! بعدش بابایی یه پتو دور دخملی پیچید و بردش بیرون اولین باری بود که بدون من میرفتن رفتن خونه مادر جونی و یه سری هم به عمه هاش زدن و برگشتن وقتی برگشتن بازم بازی هاشون ادامه داشت تا اینکه همسری خواست برا کاری بره بیرون... حال غزل دیدنی بود با چشماش دن...
11 اسفند 1392

جیگری ام 9 ماهه شد...

سلااااااام به جیگری مامانی... غزلکم الان که دارم این مطلب و مینویسم ساعت 11 شبه وشما تو خواب نازی ... فرشته کوچولوی من 3 روز که 9 ماهه شده مبارکت باشه عزیزم.. این هم اولین عکس های نفسم در ما نهم... این سارافون خوشکل که تنته رو هم خودم برات دوختم عزیزم امروز عروسک موزیکالتو برات روشن کردم  عکس العمل شما با دیدن اهنگ و تاب خوردن عروسک جالب بود این هم عکس هاش....   و باز هم تلاش و تقلا برای چهار دست و پا رفتن... اینجا هم فدات بشم از تقلای زیاد خسته و کلافه شدی... مامانی فدای شیطونی هات بشه ... جدیدا یا...
7 اسفند 1392

اندر احوالات غزل خانمی در ماه هشتم

سلاااااااااام به دختر گلم غزل جونی امروز میخوام برای غزلکم از این روزهای هشت ماهگی بنویسم دیروز یعنی 20/بهمن ماه /1392 یهویی تصمیم گرفتم گوشهای دخترم و سوراخ کنم از اونجایی که بابایی اولتیماتوم داده بود به هیچ وجه گوشهات و سوراخ نکنم منم دودل شده بودم ولی همیشه منتظر یه فرصت مناسب میگشتم که یواشکی کارو تموم کنم و بابایی رو تو عمل انجام شده بذارم و دیروز این فرصت پیدا شد زن عمو سمیه که اومده بود خونه ما بهش گفتم همسری تا غروب نمیاد خونه اونم دستگاهشو آورد و ما هم دست به کار شدیم... خدارو شکر زیاد گریه نکردی و مثل همیشه با نماهنگ حسنی نگو بلا بگو... آروم شدی این هم عکس های  دست گل مامان...   ...
21 بهمن 1392

خونه مادر بزرگه....

یه پست مخصوص برای یه جای مخصوص... خونه مادر بزرگه... اینجا خونه مادر مادر مادر  غزل جونیه.... اینجا برای من یاداور روزهای خوش بچگی هامه یادش بخیر چه روزهای خوب و خوشی اینجا با بچه ها داشتیم دختر خاله ها و پسر خاله ها و پسر دایی ها و تک دختر داییمون... الان دیگه هممون بزرگ شدیم و ازدواج کردیم و بچه داریم ولی وقتی میایم خونه مادربزرگ ,کودک دورنمون دوباره شروع میکنه به شیطنت ... به یاد بچگی هامون وسطی بازی میکنیم لی لی چه حالی میده... بزرگترها هم که همش در حال تذکر دادن هستن که یواش تر بخندین  و سر و صدا نکنین همسایه ها میگن چه خبره... وقتی از روزمرگی های زندگی خسته میشیم میایم اینجا برای تجدید...
12 بهمن 1392

این روز های غزل خانمی در هفت ماهگی

امروز میخوام از این روزهای غزلکم بگم... امروز که دارم این مطلب و میذارم دختر گلم رفته تو هشت ماه... دخترکم خیلی پیشرفت کرده... حرف زدنش خیلی بهتر شده!!! وقتی بیدار میشه شروع میکنه به حرف زدن و براش هم فرقی نداره صبح خیلی زوده یا نصفه شب!!! و اگه محلش نذاریم و باهاش بازی نکنیم کار به جیغ و فریاد میکشه!!! دیگه این روزها بابایی ساعتشو برا بیدار شدن کوک نمیکنه آخه غزل خانمی صبح ساعت 7 خودش بیدار میشه و مارو هم بیدار میکنه!!!! این روزها دخترم تقلا میکنه که چهار دست و پا راه بره ولی هنوز موفق نشده... ولی روروک سواریش عالیه در حد مسابقات رالی!!!! دیگه از دستش گلدون ها و میز عکس ها و میز عسلی ها در امان نیستن...
5 بهمن 1392

شباهت...

یه روز که تو آلبوم های قدیمی سرک میکشیدم یه عکس جالب دیدم عکس بچگی های دایجون ایمان.... یه شباهت جالب با این روزهای غزل خانمی داره... دلم نیومد تو وب دخملی نذارمش... گذاشتمش اینجا تا براش به یادگار بمونه... اینم از عکس ها...   نظر شما چیه؟؟؟؟    شبیه نیستن؟؟؟ ...
29 دی 1392