گزارش روز.... 10/اسفند 1392
گزارش روز.... 10/اسفند 1392 امروز یه اتفاق جالبی افتاد که دلم نیومد ننویسم عصری که همسری اومد خونه غزلک بیدار بود و مثل همیشه با دیدن بابایی کلی ذوق کرد و بال بال زد ... بابایی که اینجور مواقع از خود بی خود میشه و هیچکس و جز دخترشو نمیبینه انگار... خلاصه این پدر و دختر کلی با هم بازی کردن و خندیدن انگار نه انگار که منم هستم!!!!!!! بعدش بابایی یه پتو دور دخملی پیچید و بردش بیرون اولین باری بود که بدون من میرفتن رفتن خونه مادر جونی و یه سری هم به عمه هاش زدن و برگشتن وقتی برگشتن بازم بازی هاشون ادامه داشت تا اینکه همسری خواست برا کاری بره بیرون... حال غزل دیدنی بود با چشماش دن...